::.نمی دانم بی تو چیستم من.::
نوشته شده توسط : *تنها*

 

http://up.iranblog.com/images/wp250x5yocsouwcpy4tw.jpg

نمی دانم که بی تو چیستم من

اگر روزی نباشی کیستم من

 

 

چرا هیچکس نیست ؟....دلم سخت تنگ است


شانه ای می خواهم و پناهی ? تمنای قلبی پاک دارم و سینه ای می خواهم ستبر....


نازنیم کجایی ؟ایا خواهی آمدآیا باز می گردی ؟


چرا مرا از یاد برده ای ....


خوب  من ?چشم در راهت هستم


تورا جستجو می کنم ....دلم بی قرار توست .


آیا کسی هست ؟


آه ه ه ه ...


کاش بودی کاش میتوانستی باشی کاش می خواستی باشی


راستی چه شد اینگونه شد ؟


چرا دیگر نیستی ؟ چرا نمی مانی ؟


اصلا چرا آمدی ؟ بهانه ی آمدنت چه بود ؟ و حال بها نه ی رفتنت چیست ؟


نمی دانم ? نمی دانم بهانه ات چیست!


فقط می دانم که بهانه ی ماندنم تویی...


فقط می دانم که دلم بی قرار توست.


می دانم که اگر هم بخواهم نمی توانم فراموشت کنم...


می دانم که با تمام نا مردمی هایت ? بی مهریت هایت آزارهایت ..


می خواهم ولی نمی توانم رهایت کنم .


نمیتوا نم فراموشت کنم. نمی توانم چون تو، سخت و بی تفاوت باشم.


 با تمام اینها هنوزمی خواهم که باشی !


هنوز دلم برایت تنگ می شود


 هنوز چشمانم در جستجوی آن دوچشم مشتاق و پر از محبت توست ...


راستی چقدر دلم برای آن نگاههای معصوم ملتمس تنگ شده ....


باز هم بی قرارت می شوم ...


هنوز هم از کویت می گذرم و چشم بر پنجره ی خانه ات دوخته ام . .


هنوز نگرانت هستم هنوز چشم بر در دارم ...


هنوز با هر صدای زنگی دلم فرو می ریزد و انتظار صدای گرم و مهربانت را می کشم ...


باز می خواهم که نگاه هامان به هم گره بخورد...


آن نگاههای نافذ که دلم را می لرزاند.


آن نگاه هایی که هیچگاه با آنها توان مقابله ام نبود...


یادش بخیرآن روز ها ...

 

فقط چون ...نمی دانم !! نمی دانم چرا به تو دلبسته ام!


نمی دانم چرا راهم را گرفتی !!نمی دانم ...


نمی دانم ... چرا آمدی تو که نمی خواستی بمانی ! نمی توانستی بمانی ...


نازنینم تو که راه ماندن را نمی دا نستی !


چگونه


راه آمدن را آموختی و در حیرتم من که راه آمدن را نمیدانستم و از تو

آموختم آمدن را چگونه بی تو مانده ام چگونه بی تو تاب آورده ام...


چرا نمی روم ؟ چرا پای رفتنم نیست .


منکه را ه رفتن را خوب می دانم ?چرا که آنرا نیز تو با رفتنهای مکررت به من آموختی ... چرا نمی روم ؟چرا نمی توانم بروم ؟....


تو با کدامین ریسمان به بندم کشیده ای


 

که توان رفتنم نیست تو با کدام سحر جادویم کرده ای ؟


 که اینگونه چون آهو بره ای بی ارادهدر اختیارم گرفته ای ...


محبوبم نمی دانم چه بگویم دلم تنگ توست این را باور کن ...


قلبم را به امانت به تو سپردم...


امانت دار خوبی باش...شکستنی است


مراقب باش ...باور کن دیگر از پا افتاده ام ...


باور کن دیگر توان از دست داده ام...


باور کن هنوز می خواهمت ...


دوست من ! عزیز من !خوبم !


دلبرم تمامی وجودم تمامی من ... مرا دریاب... مرا دریاب...


پیش ازاینکه دلم را بردارم و بروم . خسته ام...


خسته ام


خسته ی خسته ی خسته ....





:: بازدید از این مطلب : 501
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 / 11 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/lover66-603770.jpg
***مژی جوووووون*** در تاریخ : 1389/11/29/5 - - گفته است :
عالی شده.
مبارکه


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: